درس چهارم خداشناسی(3) - منتخب تفاسیر

درس چهارم خداشناسی(3)

پنج شنبه 88 اردیبهشت 3 ساعت 7:8 صبح
درس چهارم خداشناسی(3)

بسم الله الرحمن الرحیم
بحث دیگری که در این‎جا مطرح می‎شود این‎که از نظر قرآن تا چه حدّ می‎توان خدا را شناخت; در این زمینه سخنان متناقضی شنیده می‎شود که بعضی معتقدند که خدا را نمی‎شود شناخت مگر به اوصافی که در کتب سمایی و روایات آمده است، و همین‎طور گفته می‎شودکه اسماء خدا توقیفی است، صفات هم توقیفیت دارد. و بعضی در مقابل می‎گویند که ذات خدا را می‎شود شناخت.
از نظر قرآن تا چه حد می‎توان خدا را شناخت؟
در مقدمه گفتیم که شناخت خدا به دو صورت ممکن است حاصل شود، با علم حصولی و با علم حضوری; شناخت حضوری به یک معنی به ذات خدا تعلق می‎گیرد، لذا در این جا سؤالی مطرح می‎شود که وقتی ممکن باشد حضوراً ذات خدا را بشناسیم، پس این‎که می‎گویند که خدا را نمی‎شود شناخت یعنی چه؟
در این‎جا باید توضیح دهیم که شناخت حضوری چنان‎چه قبلاً گفته‎ایم دارای مراتبی است، هم ازنظر شدت و ضعف و هم از نظر وسعت دائره; و به طور اجمال می‎توان گفت هر کس به اندازه وسعت وجودی خودش خدا را می‎شناسد. برای تقریب به ذهن مثالی به محسوسات می‎زنیم; اگر کسی نگاه به آسمان بیندازد و آسمان و ستارگان را ببیند; سپس در مرتبه دوم از یک روزنه‎ای به آسمان نگاه کند و آسمان و ستارگان را ببیند; در هر دو صورت به آسمان نگاه کرده است ولی در مرتبه اولی طوری آسمان را دیده است، در مرتبه دومِ آن کامل بودن درکار نبوده است. هر چند آسمان دیده است. در این‎جا هم خدا را می‎شناسند منتهی به اندازه وسعت دائره وجودی خودشان.
بنابراین به یک معنی می‎شود گفت ذات خدا را می‎شود شناخت منتهی هر کس به اندازه خودش. تعبیر بهتری که در این‎جا می‎شود گفت و کم و بیش در روایات هم وجود دارد این است که تجلّیات الهی و سبحات وجه الهی برای هر کس به اندازه لیاقت خودش ظاهر می‎شود; با علم حضوری هر کس تجلیات الهی را می‎بیند ولی این تجلیات هم از نظر قوت و ضعف و هم از نظر وسعت و ضیق فرق می‎کند.
پس آن‎چه را مسلّم که نمی‎شود شناخت ذات الهی است در مرتبه‎ای که خودش خودش را می‎شناسد که مرتبه بی‎نهایت وجود است و چون مخلوقات با محدود بودن توأمند، لذا هر مخلوقی هر قدر عظیم باشد، به هر حال احاطه بر بی‎نهایت (ذات الهی) نمی‎تواند پیدا کند، آن‎چه ناممکن است علم احاطی به ذات مقدس حق تعالی است. اما می‎توان گفت معرفتی به ذات، تعلق بگیرد به اندازه ظرفیت عارف.
اگر کسانی گفته باشند که ذات را نمی‎شود شناخت منظورشان که این جور معرفت نیست که با علم حضوری نمی‎شود خدا را شناخت بلکه منظورشان علم حصولی بوده ولی با علم حضوری می‎شود. و از روایاتی هم که داریم از قبیل: لَاتَفَکَّرُوا فِی ذَاتِ اللَّه و یا مثلاً: تَفَکَّرُوا فِی صِفَاتِ اللَّه. معلوم است که علم حضوری را نمی‎گوید، چون معرفتی که از تفکر به دست می‎آید، معرفت به ذات خدا نمی‎باشد ذاتاً، بلکه معارف کلی بالعرض به شخص نسبت داده می‎شود و ذاتاً کلی است شخصی را معین نمی‎کند. به هر حال این‎که نهی از تفکر در ذات خدا شده، چون تفکر ما را به ذات رهبری نمی‎کند; حتی وقتی ما می‎گوییم که وجود دارد که واجب الوجود است. ذات را نشناخته‎ایم، بلکه عنوان ذات را شناخته‎ایم; خود وجود را نشناخته‎ایم بلکه وجود خدا را مثل همه وجودهای دیگر با علم حضوری می‎توان شناخت.
در این‎جا ادعاهای دیگری هم وجود دارد:
ادعای بعضی متکلمین شیعه:که ما آن‎چه درباره خدا می‎شناسیم و الفاظی که درباره خدا به کار می‎بریم آنچه را حقیقتاً به خدا می‎توانیم نسبت دهیم جهات منفی و صفات سبیله است. یعنی وقتی می‎گوییم خدا عالم است، در واقع می‎خواهیم بگوییم خدا جاهل نیست و گرنه عالم بودن خدا را که نمی‎فهیم; وقتی که می‎گوییم خدا قادر است، ما قدرت خدا را نشناخته‎ایم بلکه معنایش این است که عاجز نیست و حتی درباره وجود هم که می‎گوییم خدا موجود است یعنی معدوم نیست. خلاصه همه معرفتهای ما درباره خدا به امور سلبی برمی‎گردد و هم ذات و هم اسماء و صفات خدا بالاتر از آن است که ما بشناسیم.
برای این مطلب گاهی با وجود عقلی استدلال می‎شود و گاهی با وجود نقلی (استظهار از آیات و روایات). از باب نمونه از وجوه عقلی که در این‎جا گفته می‎شود این است که معرفت یک شیء یا باید احاطه بر وجود او باشد و یا باید صورتی از آن شیء نزد ما حاضرشود. اما بر ذات خدا که احاطه پیدا نمی‎کنیم و خدا هم که صورت ندارد، مفاهیمی هم که نسبت می‎دهیم، مفاهیمی است که ما از معقولات گرفته‎ایم با علم خدا یک صورت ذهنی ندارد که ما با لفظ عالم از آن حکایت می‎کنیم. مفهوم علم را ما از علمهای امکانی خود به دست آورده‎ایم و این مفهوم فقط بر اشباه خودش قابل تطبیق است بدین صورت که خودم عالم هستم، کسی دیگر هم مثل من عالم است،  حال درباره خدا که علم او مثل علم من و مثل من نیست پس چه جوری است؟ ما علم خدا را نمی‎دانیم چه جوری است، پس همین اندازه می‎دانیم که جاهل نیست. و همچنین مفهوم قدرت و ... و مفهوم وجود. وقتی می‎گویم خودم وجود دارم، وجود امکانی خودم را می‎فهمم، وجود سایر ممکنات را هم می‎فهمم ولی در وجود خدا که این‎جور نیست. پس نمی‎دانم چه جور است و ما می‎دانیم که معدوم نیست.
جواب این حرف:
این وجه که افراطی است در تنزیه تمام نیست چون شما صحیح می‎دانید که ما جهل را از خدا سلب کنیم و بگوییم خدا جاهل نیست، پس می‎فهمیم که جاهل نیست، حال ما از ایشان سؤال می‎کنیم که جهل یعنی چه؟ آن جهلی که می‎فهمیم یعنی چه؟ جهل یعنی عدم العلم، پس تا علم را نفهمیم عدم آن ‎را (جهل) نمی‎فهمیم، جهل مفهومی است عدمی و همین‎طور عجز در مقابل قدرت که عجز مفهومی است عدمی یعنی عدم القدرة، تا قدرت را نفهمیم که عجز را نمی‎فهمیم و حتی خود مفهوم عدم، عدم که چیزی نیست. تا مفهوم وجود را درک نکنیم که عدم فهمیده نمی‎شود، عدم یعنی لاوجود. پس این صفات سلبیه متعلقاتی دارد که باید مفهوم این‎ها را از آن‎ها; عند امر وجودی اخذ کرد.
ایشان می‎گویند: ما علم خود را که می‎دانیم، پس عدمش جهل است، پس مفهوم جهل را فهمیده‎ایم.
جواب می‎دهیم که در این‎جا مغالطه‎ای انجام گرفته است. و آن این‎که اگر جهل عدم علمی است که ما داریم، علم ما که محدود و خاص است، پس جهل یعنی نبودن علم محدود، حال این عدم دو نقیض دارد 1 ـ علم نامحدود 2 ـ جهل ما. پس علم نا محدود هم یکی از مصادیق نبود علم محدود است، پس علم نامحدود جهل است. مثل این است که بگوییم وزنه یک کیلویی روی میز نیست که این دو مصداق دارد 1 ـ اصلاً وزنه‎ای نیست 2 ـ وزنه دو کیلویی هست.
خلاصه همیشه نفی مقید دارای دو مصداق می‎باشد. و نتیجه این می‎شود که بگوییم علم نامحدود هم جهل است، پس اگر گفتیم علم خدا نامحدود است بنابر حرف مذکور باید گفت خدا نعوذ بالله جاهل است.
پس همان‎طور که نمی‎توانیم بگوییم خدا عالم است، نمی‎توانیم بگوییم خدا جاهل نیست، چون آن جهلی که ما سراغ داریم، جهلی است که در خور ماست و آن عدم علم مقید است، عدم علم ما که گفتیم از این دو مصداق گرفته می‎شود.
به عبارت روشن‎تر: آن چیزی که می‎خواهید از خدا سلب کنید مفهومش هم وزن با مفهوم وجودی است. همان اندازه که علم را می‎فهمیم، همان اندازه هم عدم الجهل را و این‎طور نیست که عدم الجهل را بفهمیم ولی علم را نفهمیم. این دو مفهوم با هم درک می‎شود.
نکته:
در این‎جا نکته دقیقی هست که این‎ها خواسته‎اند آن را به دست بیاورند و این بیانات را کرده‎اند، ولی آن ‎را پیدا نکرده‎اند و آن این است که: در علم حصولی چنان‎چه قبلاً گفتیم که ذات شیء را نمی‎شناسد، ناچار باید با مفاهیم کلی ذات را شناخت در این مفهوم کلی ناچار باید مصداقش درک شده باشد تا با تجرید معنای کلی آن به دست بیاید، یعنی مفهوم کلی در صورتی درک می‎شود که مسبوق به ادراک جزیی باشد، ما وقتی می‎توانیم مفهوم انسان را درک کنیم که قبلاً یک فرد انسان را شناخته باشیم، هر مفهوم و ادراک کلی مسبوق به یک ادراک جزیی است.
خوب مفاهیمی که ما به خدا نسبت می‎دهیم مفاهیمی است کلی: عالم ـ قادرـ حیّ ...، این مفاهیم را باید قبلاً مصداقش را درک کرده باشیم; آن مصداقش را کجا درک کرده‎ایم؟ آیا مصداقش خود علم خداست و یا علم ماست. علم خدا را که نشناخته‎ایم، پس علم ماست و در نتیجه مفهوم کلی آن هم برخود علم، تطبیق می‎کند .
از این اشکال باید جواب داد، متکلمین در جواب این مانده‎اند و لذا گفته‎اند که هیچ صفتی را نمی‎شود به خدا نسبت داد ولی غفلت کرده‎اند از این‎که ذهن انسان قدرتی دارد که می تواند بعد از درک جزیی، مفهوم را توسعه و تعمیم بدهد، آن‎قدر از خصوصیات وجودیش حذف می‎کند که بر موجودات خیلی کامل‎تر و خیلی نازل‎تر هم قابل صدق باشد، ما خودمان را درک می‎کنیم به این‎که جسمی هستیم،  مفهومی که از بدن خود عنوان یک جسم می‎گیریم، آن قدر تجرید شده است که بر غیر انسان‎ها، بر نباتات و جمادات هم صدق می‎کند. این کار ذهن است که می‎تواند در مفهوم‎گیری آن‎قدر جهات وجودی را وسیع نگاه کند که شامل مفاهیم زیادی شود.
ما ابتداءً وجود را از وجود خودمان می‎شناسیم، اما این مفهوم آن قدر وسیع است که شامل تمام موجودات کامل و نازل هم می‎شود. ذهن یک دیدگاه وسیعی دارد که از آن دیدگاه، مفهوم وجود را گرفته و این دیگاه می‎تواند شامل وجود خدا و شامل پست‎ترین اعراض هم بشود. مفهوم یک مفهوم است مصادیق فرق می‎کند، البته این معنای آن نیست که وجود همه یکی است; بلکه جهتی است که در همه این‎ها مشترک است و آن این‎که در مقابل عدم مطلق واقع می‎شود. مثلاً مفهوم دیدن که ما درک می‎کنیم فقط به دیدنی‎ها صدق می‎کند و شامل شنیدنی‎ها نمی‎شود ولی گاهی این را آن قدر وسعت می‎دهیم که شامل شنیدنی‎ها هم می‎شود که بنابراین که آن هم احساس است و گاهی از آن منظورمان درمقابل جهل مطلق است که شامل علم حضوری هم می‎شود.
در جهل هم همین‎طور، ابتداءً نفی خاص پیدا می‎کند و گاهی نفی کلی می‎کند که این جهل مطلق است در مقابلش مطلق العلم است. به هر حال ما موجودات محدودی را که درک می‎کنیم دست کم می‎توانیم با یک قید منفی آن ‎را به مفاهیم نامحدود توسعه دهیم. درست است که علم نامحدود است ولی علم نامحدود هم داریم، وجود خودمان هر چند محدود است ولی می‎توانیم بگوییم که وجود نامحدود هم قابل فرض است، وجود با نهایت و یا علم بی‎نهایت و ...
این بدان معنی نیست که وجود را نشناخته‎ایم، بلکه معنایش بدیهی است اما چون مصداقی که ما درک می‎کنیم مصداقی محدود بوده می‎گوییم وجودی است (یعنی همان وجودی که از وجود خودمان درک می‎کنیم) نامحدود (که مصداق وجود ما نیست)
علم، صدها قید دارد که اگر این‎ها را لحاظ نکنیم، کم‎کم گسترش پیدا می‎کند تا آن‎جا که اگر تمام قیدها حذف شود، می‎شود علم بی‎نهایت باز همان علمی است که در خودمان می‎فهمیم ولی مصداق فهم ما نیست.
دلیل نقلی
از جمله وجوه نقلی بعضی آیات قرآن است به این تعبیر:
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ
آن‎چه را مردم وصف می‎کنند خدا از آن منزّه است، پس آن‎چه خدا از آن منزه نیست نمی‎توانیم بگوییم، چون هر چه بگوییم خدا از آن منزّه است.
این تعبیر سبحان اللّه عما یصفون در چهار، پنج مورد آمده است که در غالب این‎ها فاعل آن مشرکین است، که آن‎ها قابل استدلال در این بحث نمی‎باشد.چون بحث در این است که خدا از صفاتی که مؤمنین می‎گویند منزه است فقط یک آیه هست که ممکن است چنین معنایی بدهد:
 سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ. ( والصافات/160-159)
البته در این‎جا هم، فاعل مشرکین و یا سایر کفارند ولی از آن استثناء چیزی فهمیده می‎شود; این استثناء منقطع است چون وقتی فاعل یصفون، مشرکین شد پس عبادالله المخلصین، استثناء منقطع می‎شود. درباره استثناء منقطع نحویون بحثی دارند که آیا استثناء منقطع دلالت بر حصر می‎کند یا نه؟ بسیاری از محققین و ادبا گفته‎اند: دلالت بر حصر می‎کند و حتی حصرش ابلغ و رساتر از استثناء متصل است. بنابراین استثناء منقطع ابلغ در حصراست. روی این مبنا که استثناء منقطع را دلیل بر حصر بدانیم در این آیه می‎فرماید:
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ ... یعنی نه تنها از وصفی که مشرکین نسبت می‎دهند خدا منزه است، بلکه از هر وصفی مگر آن‎چه عباد مخلص می‎گویند. پس روی این مطلب خدا از هر وصفی هر کس بگوید منزه است مگر عباد الله المخلصین و ما هم که مخلص (اخلصهم الله لنفسه) نیستم، پس ما وصف حقیقی خدا را نمی‎فهمیم، چون هر چه بگوییم خدا از آن منزه است.
این مطلب سرو صورتش خیلی بهتر از مطلب گذشته است و واقعاً وجه قابل توجیهی دارد که باید در حلّش دقت کرد. جواب این شبهه به نظر ما همان است که درباره علم حصولی گفته‎ایم که ما وقتی اشیاء را با یک عناوین کلی بشناسیم ذات شیء شناخته نشده است، اوصافی را هم که ما به یک عناوین کلی بشناسیم باز حقیقت وصف را نشناخته‎ایم; حال اگر وصف کنیم موجودی را که نیازمند است، این عنوان فقر و احتیاج که در لسان فلسفی امکان می‎گویند، این وصف را ما حقیقتاً نشناخته‎ایم بلکه در حد همین عنوان کلی درک کرده‎ایم. چون چیز خارجی به نام فقر نداریم. اما وصف اشیاء فقیر را به عنوان فقیر می‎فهمیم یعنی چه؟ این صفات در واقع مفاهیم انتزاعی است، گاهی ما یک فردی از ماهیت را درک کرده‎ایم بعد خود آن ماهیت را به صورت کلی در ذهنمان تصور می‎کنیم، مثلاً رنگ سفیدی را حس کرده‎ایم بعد ماهیت آن را در ذهن مفهوم سفید می‎گوییم که کاملاً آن سفیدی را نشان می‎دهد، اما مفاهیم انتزاعی این‎جور نیست، مفاهیم انتزاعی احتیاج به تلاش ذهن دارد واقعیت آن‎ها شیء را نمی‎یابد چون واقعیتی خاص ندارد. ذهن ملاحظه‎ای می‎کند و انتزاعی می‎کند، یک چنین انتزاعاتی وقتی عام می‎شود که همان معقولات عامه فلسفی است، این‎ها نشان دهنده یک شیء خاص نیستند بلکه عناوین عقلی هستند که ساخته ذهن ماست. اگر ذهن ما نبود این عناوین واقعیت نداشتند.
(در فلسفه گفته‎ایم که معقولات تامه فلسفی ما بازاء خارجی ندارند، انتزاعیات ذهن ما بیش نیستند، عروضش در ذهن ماست)
پس ما معنایی که به خدا نسبت می‎دهیم از قبیل اوصاف وجودی است که به صورت معقول درک می‎کنیم مخصوصاً که در جای خودش ثابت می‎کنیم که خدا ماهیت ندارد. آن‎چه ما به خدا نسبت می‎دهیم از قبیل اوصاف ماهیت نیست، «الحق ماهیته انیته» پس اوصاف ما در واقع مصنوع ذهن ماست، این است که با این مفاهیم حقیقت، حقیقت تجلیات خدا شناخته نمی‎شود. اگر کسی آن تجلیات را دید و مفهوم را مرآة او قرار داد این وصفش صحیح است. ولی دیگران که خدا را ندیده‎اند و اوصاف خدا را که نیافته‎اند، بلکه تعمیمات ذهنشان است، حواله به غائب می‎دهند که مثلاً عالمی است نه مثل علم ما، قادر است نه مثل قدرت ما و ... حواله به غائبی است و این حق است، هر کسی بخواهد خدا را از راه علم حصولی بشناسد نتیجه‎اش همین است.
با مفاهیم، نه ذات و نه صفات ذاتی شناخته نمی‎شود، اگر ما بخواهیم ذات خدا را بشناسیم با مفهوم نمی‎شود این مفاهیم ذهن ما مفاهیمی است محدود همراه با قید نامحدود. لذا در روایت است که وقتی می‎گوییم خدا عالم است یعنی: «عالم لاکعلمنا».
لذا آن‎چه را با علم حصولی درک می‎کنیم و هر مفهومی که می‎خواهیم نسبت دهیم باید بین تنزیه و تشبیه باشد نه این‎که اصلاً حرفی نزنیم و ساکت باشیم که این تعطیل است و نه این‎که مصادیق خودمان را به او نسبت دهیم که این تشبیه می‎شود. پس باید بینهما این طور گفت: «عالم لاکعلمنا; قادر لا کقدرتنا ...»
پس سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ یک معنی دقیق می‎تواند داشته باشد و آن این‎که اوصاف حقیقی خدا را هیچ کسی جز کسانی که با علم حضوری یافته‎اند هیچکس نمی‎تواند بشناسد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین والحمدلله رب العالمین


نوشته شده توسط : سعید مطلق

نظرات ديگران [ نظر]